برای مردهای کوچک طعم لبوی نیم‌گرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود. او همین یک‌دم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو ه و تا آخرین ریزه‌اش خورده بود و حالا داشت رو به خانه‌شان می‌رفت. از کنار سایه‌بان سنگ‌تراش‌ها گذشت و به راه هر شبه‌اش قدم توی کوچة کولی‌ها گذاشت. این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروان‌سرای قدیمی بود، و میان کاروان‌سرا کولی‌هایی- از آن‌ها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست می‌کردند- جا‌منزل داشتند، به آن می‌گفتند: کوچة کولی‌ها. ذولقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروان‌سرا، در یکی از خانه‌های کنج دیوار، شب و روز خود را می‌گذراندند. باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم- یعنی- با آن‌ها بودند. اما چه بودنی؟! امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود. ابرهای پر بالای سر هم‌چنان نم پس می‌دادند. از ناودان‌ها گاه به گاه آب چکه می‌کرد. نور کم‌رنگ لامپ‌های برق، تار و انگار بخار گرفته‌ بودند. دنبال سر ذولقدر، از میدان و دستک خیابان‌های چهار طرفش کم‌وبیش هیاهوهای نده‌های دوره‌گرد شنیده می‌شد. شب، تازه در نیمه اول بود. #مرد #محمود دولت ابادی
داستان کوتاه کوچه ,کوچة کولی‌ها منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا زیبایی را درک کن rickyvlqc6 homepage تخفیف تک نسیم جی تی آی اهواز اجناس فوق العاده دانلود آهنگ جدید امین حبیبی همه چی موجوده پیگمنت آبی پراساد